شبها گذرد که دیده نتوانم بست
مردم همه از خواب و من از فکر تو مست
باشد که به دست خویش خونم ریزی
تا جان بدهم دامن مقصود به دست
ته دوری از برم دل در برم نیست
هوای دیگری اندر سرم نیست
بجان دلبرم کز هر دو عالم
تمنای دگر جز دلبرم نیست
عزیزا کاسه چشمم سرایت
میان هر دو چشمم جای پایت
از آن ترسم که غافل پا نهی تو
نشیند خار مژگانم به پایت
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
چشمت که فسون و رنگ می بازد از او
افسوس که تیر جنگ می بارد از او
بس زود ملول گشتی از همنفسان
آه از دل تو که سنگ می بارد از او
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل گند یاد
بسازم خنجری نیشش زفولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
نی دولت دنیا به ستم می ارزد
نی لذت مستی اش الم می ارزد
نه هفت هزار ساله شادی جهان
این محنت هفت روزه غم می ارزد
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست
تا در نگرد که بی تو چون خواهم خفت
دلا اصلا نترسی از ره دور
دلا اصلا نترسی از ته گور
دلا اصلا نمی ترسی که روزی
شوی بنگاه مار و لانه مور
سیاهی دو چشمانت مرا کشت
درازی ذو زلفانت مرا کشت
به قتلم حاجت تیر و کمان نیست
خم ابرو و مژگانت مرا کشت
نمیدانم دلم دیوانه کیست
کجا آواره و در خانه کیست
نمیدونم دل سرگشته مو
اسیر نرگس مستانه کیست
محبت آتشی در جانم افروخت
که تا دامان محشر بایدم سوخت
عجب پیراهنی بهرم بریدی
که خیاط اجل میبایدش دوخت