سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اشعار

دفترهای سبز( عارفانه ها)

 

قفس کوچک

 

هر لحظه حرفی در ما زاده می شود.

 

هر لحظه دردی سر بر می دارد،

 

و هر لحظه

 

نیازی از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش می کند.

 

این ها بر سینه می ریزند و راه فراری نمی یابند.

 

مگر این قفس کوچک استخوانی،

 

گنجایشش چه اندازه است؟


 

تشنه

 

من تشنه آتشم

 

آن اقیانوس را در جانم سرازیر کن!

 

آن آتشفشان دیوانه را زنجیر از دهانش برگیر و همه را

 

یک جا بر سرم بریز!

 

بگذار بسوزم!

 

بگذار در آن اتش های سیال بگدازم!

 

مترس!

 

آن همه را این همه در سینه ات پنهان مکن!

 

به جان من بریز!

 

این همه در اندیشه سلامت و راحت من مباش!

 

می خواهم درآن چه تو می گدازی، بگدازم.

 

بگو، بریز، دهانت را بگشای

 

ای قله سنگی آتشفشان!

 

خاموشی تو مرا در کنارت بیشتر می گدازد...

 

من دیگر تحمل ندارم.

 

آن زندان بزرگ را بشکن!

 



 

خیال

 

اندیشه ها همچون باران مرغان رنگارنگ بر سرم ریختند!

 

تماشای آب، رود و دریا- به خصوص غروب ها و شب ها-

 

خیال را بیدار می کنند و همه ی خاطره های خفته را بر پا می دارد.

 

چه دامنی می کشد خیال!

 

چه گسترشی می گیرد روح!

 

 

چشمه

 

ای چشمه این جا درنگ مکن!

 

می پوسی، مرداب می شوی، می آلایی

 

جاری شو!

 

دشت های موار را طی کن!

 

دره ها را سرازیر شو!

 

سر خود را به سنگ ها بزن، بشکن،

 

مایست، پیش برو، شلاق بخور، هوا بخور!

 

رودی شو!

 

او را این جا نگاه نمی دارم.

 

تشنگی سال هایم را همچنان در این کویر نگاه می دارم

 

از تو نمی آشامم تا کم نشوی، تا ضعیف نشوی

 

حوضچه ای ، مردابی، آب راکدی نگردی

 

سر به این صحرا بگذار!

 

از خلوت این دشت مهراس!

 

آبادی ها وروییدن ها در انتظار توست

 

و من همچنان تشنه این جا می مانم.


"دکتر علی شریعتی"

 



[ شنبه 92/5/12 ] [ 10:44 عصر ] [ نگین ] نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه

بهترین کد آهنگ های جهان